اینجا من واسه خودم مینویسم تنها برای خودم .....
نمی دانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
زجمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور درتیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش .
فروغ فرخزاد .
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش می برم ،
تاکه در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جاو تباه
ف .فرخ زاد
منم خدایی دارم درهمین نزدیکیمه
میبینه
میشنوه
تازه تنهامم نمیزاره
خداجونم دوستت دارم
فقط تو هستی که لایق دوست داشتنی ...!
حـقـیـقــــ●ــــت دارد ! کافـی سـت چــمــــ●ـــدان هــایــت را ببــندی! تــا حــــ●ـــاضـر شــونــد ، هـمـــ●ـــه !بـــرای ِ از یــــ●ــــاد بــُـردنــت ! آنـکه بــیشتـر دوستت میدارد!زودتر
من خسته ام ، خسته خسته و سرگردان ، تنها و بي كس گوشه اتاق تاريكم نشسته ام ، مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش
كشيده ام . او كيست ؟ دو زانوي من .... آری من دو زانوی خويش را در آغوش كشيده ام و او را ميفشارم ، تا حس سفر در دلم
هميشه تازه بماند . آری دو زانوی من هميشه مرا در يافتن عشق و حقيقت همراهی كردند
اصلااز نصيحت خوشم نمياد خوهركي كه يه كاريو انجام ميده قطعاعواقب خوب وبدشو ميدونه ديگه نصيحت كردنتون چيه ديگه؟!والا...
زلال که باشی سنگ های کف رودخانه ات را می بینند، بر می دارند و نشانه می روند درست به سوی خودت!!!
این است رسم دنیای ما...!
زندگي چيست اگر خنده است چرا گريه مي کنيم ؟
اگر گريه است چرا خنده مي کنيم ؟
اگر مرگ است چرا زندگي مي کنيم ؟
اگر زندگي است چرا مي ميريم؟
اگر عشق است چرا به آن نمي رسيم؟
اگه عشق نيست چرا عاشقي؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهى دلم مى خواهد ،
وقتى مثل كودكى هايم بغض ميكنم
خداازآسمان به زمين بيايد
اشك هايم راپاك كن
ددستم رابگيردو بگويد:اينجاآدمااذيتت ميكنن؟
بيابريم...
آرزوهایی در زندگی هست
که باید از آنهاگذش
ت گاه باید آرزوهایت
رامثل قاصدک
بگذاری کف دستتو
بسپاریشون به دست بادتا بروند و....
سهم دیگران شوند .!
درچرخش اين چرخ بزرگ عده ایی عروسک اند عده ايى عروسك گردان وعده ايى نيزتماشاچيان اين بازى بزرگ زمانه هستند...!
تنهاییــ ترجیح دارد به تن هایی که روحشان با دیگریست... دلم آغـــــوش میخواهد که نه مـــرد باشد نه زن... خدایــــا؟! زمین نمی آییــــ ... ؟؟؟
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
دربهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد وشور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ،دیروزها !
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو میروند
پرده ها ی تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اطاق کوچکم پا مینهند
بعد من بایاد من ،بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ،نقش دستی ،شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جامانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
د رافق ها ،دور و پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزه ها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک ،دامن گیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد انجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران وباد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ ازافسانه های نام وننگ.
فروغ فرخزاد .
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
این روزها دچار سر گیجهام
تلخ تر از تلخ…
زود می رنجم ، انگار گمشدهام! حتی گاهی میترسم …
چه اعتراف بدی…
شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده، دلم هوای سردی غربت دارد …
تونمى دانى باتك تك كلماتت چه آتشى برروحم ميزنى خواهش ميكنم سكوت كن ديگرازروحم خاكسترى بيش نمانده...!
براى فراموش كردن كسى كه عاشقش هستيد بايد تنفرجاى عشق رابگيرد وگرنه هيچ وقت نميتوانيد فراموشش كنيد...!
توقول داده بودي ازش مواظبت كني ولي زير قولت زدي امشب بازهم خردش كردى لعنت ب من كه بازب تواعتماد كردم...!
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خود
که مرگ من تماشائیست
مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر هم
نمی گرید به حال من
همه از من گریزانند
تو هم بگریز از این تنها
فقط اسمی به جا ماند
ازآن چه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالیست
قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند
گمان کردم که همدردند
شگفتا از عزیزانی
که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی
پل پرواز من بودند
حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت
دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت
حکایت کسی است که زجر کشید ،اما ضجه نزد
زخم داشت و ننالید
گریه کرد ؛ اما اشک نریخت
حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست !
حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود.